شش ماه پیش مثل الان شمارش معکوس داشتم و روزها رو تک تک می شمردم تا به روز موعود و لحظه دیدار با دخترم برسم و چقدر گذشت روزها و هفته ها برام شیرین بود چون منتظر دیدن روی ماه دخترم بودم . این روزها هم من شمارش معکوس دارم اما همراه با یک دنیا دلتنگی و نگرانی چون شش ماه مرخصی زایمانم رو به اتمامه و از 3 آذر باید شروع به کار کنم و صبح ها دخترم رو از آغوش گرمم جدا کنم خدایا خیلی برام سخته!!!!!!!!! هر روز صبح که از خواب بیدار میشم پردیس رو غرق ناز و بوسه می کنم تا شاید از این افکار رهایی یابم باز خودم رو دلداری میدم که مامان من و بابا احسان هم کارمند بودن و خودمون هم چنین روزهایی رو پشت سر گذاشتیم و از دلتنگی اون روزها چیزی یادمون نمیاد...